رفتن به محتوای اصلی

ده بیتی ها و بیشتر

ده بیتی ها و بیشتر

***
شِهْ دُونِشْ جِهْ چِهْ گُوهِرْ اَفْشُونِسْتیمٰا؟

خِشِهْ گُوئِهْ دُوسْتْ رِهْ دِشْمِنْ دُونِسْتیمٰا

اَنْدی کِه کُمیْتِ عَقْلْ رِهْ رُونِسْتیمٰا

مِنْزِلْ بَرِ سییِنْ رِهْ نَتُونِسْتیمٰا

یِکْذِرِّهْ نَمُونِسْ کِهْ نَخُونِسْتیمٰا

یِکْ نُکْتِهْ نَمُونِسْ کِهْ نَدُونِسْتیمٰا

اِسٰا دَفْتِرِ دُونِشْ رِهْ َخُونِسْتیمٰا

هٰادُونِسْتیما، هِچّی نِدونِسْتیمٰا

اَعْمٰالِ خُوشِهْ نُومِهْ بَخُونِسْتیمٰا

خینُو بِهْ خوشِهْ دیدِهْ فشُونِسْتیمٰا

نَخُونِسْتِهْ دَفْتِرْرِهْ بَخُونِسْتیمٰا

بِهْ مِنْزِلْ دیمِهْ عَقِبْ بَمُونِسْتیمٰا

اونْ مَحَلْ (کِهْ) تُونِسْتیمٰا نَدُونِسْتیمٰا

اِسٰا کِهْ بِدُونِسْتیمٰانَتُونِسْتیمٰا

شِهْ نیک وُ بَدْتیمْ رِهْ دَشُونِسْتیمٰا

دِروُ کِرْدِنِ وَرْ، شِهْ دَمُونِسْتیمٰا

هَمُونْ مَصْحَفْ (کِهْ) وَچِهْ بیمِهْ خُونِسْتیمٰا

بی شَکّْ وُ گِموُنْ خِدْرِهْ رِهُونِسْتیمٰا

تا مَنْعَرِفِ خویشْ رِهْ بَخُونِسْتیمٰا

جُزْ ذٰاتِ خِدٰا دیگِرْ نَدُونِسْتیمٰا

با دانش خود، چه گوهری افشانده‌ام! / دوست نکوگفتار (خوش‌گوی) را، دشمن می‌پنداشته‌ام

آن‌قدر که مرکب عقل را می‌راندم / نمی‌توانستم به سرمنزل مقصود برسم

ذرّه‌ای نمانده که نخوانده باشم / نکته‌ای نمانده که نداشته باشم

اکنون که دفتر دانش را خوانده‌ام / دانسته‌ام که هیچ چیز (چیزی) نمی‌دانم

نامه‌ی اعمال خود را خواندم / خون از دیده‌ی خود افشاندم

دفتر ناخوانده را خوانده‌ام / دیده‌ام که در رسیدن به منزل مقصود، عقب مانده‌ام

آن‌گاه که می‌توانستم، نمی‌دانستم / اکنون که دانستم، نمی‌دانستم

بذر نیک و بد خویش را افشانده‌ام / به هنگام درو، از کار خویشتن درمانده ام

همان مصحف (قرآن) را که به هنگام کودکی می‌خواندم / بی‌شک و گمان، خود را از ورطه گناه می‌رهاندم

تا «مَنْ عَرَفِ» خویش را خوانده‌ام / جز ذات خداوند، دیگری را ندانسته‌ام (نشناخته‌ام)

یک نکته نمانده که ندانسته باشم / یک صفحه نمانده که نخوانده باشم

آن‌قدر که اسب عقل را می‌تازاندم / آخر به جایگاه دوست راه نیافتم

آن‌گاه که می‌توانستم، نمی‌دانستم / اکنون که دانستم، نمی‌توانستم

اعمال نیک و بد خویش را تمیز نمی‌دادم / به‌هنگام بهره‌برداری خویش درماندم

***
امرو بدینی آدِمْ که وی پری‌زا

منْ ندیمهْ یارْرهْ همه چی برازا

بال سْونِ ستُون و تنه تَنْ، سور آسا

قایمه کُمُونْ دارنی، دسْ ته مریزا!

وازَن دست‌هائیتْ زنّی وازنْ کره‌وا؟

تا تفت نخری، وارنگ نریزی والا

ته بُووُگِلِ بُو آوره [اییاره] به من [مره] وا

امیر گنه که، مه جان تنه فدابا

صحبت ورفه روز خشه، صدا چنگ و نا

اسباب مهیّا، آراسته بو یکی جا

قُطْنی جومهْ خوخشه سُرین به بالا

نامرد فلک، چرْ ندارْنی مِهْ دلْ وٰا؟

مه دوست بییه که شییه بلند و بالا

یا اونکه ونی چاله، چش‌دار نه شهلا؟

یا دخت ختایی، بدن دارنه والا؟

مگر یوسفِ چیره خدا تره دا؟

شونه بکشی دوست کمند، سییوتا

گیتی بَدمهْ مِشْکْ، هرگه هاکنه وا

تو منه خجیره دوستْ، خدا مره (نره) دا

سی جانِ عاشقْ، مَسّهْ چِشِ فدا با!

تا امروز آدمی را دیده‌اید که مانند پری‌زاده باشد؟ / من باری را که برازنده‌ی همه چیز باشد (چون یار خود) ندیده‌ام

بازویت ستون‌آسا و اندامت سروآسا است / کمان استواری داری، دستت مریزاد!

بادبزن به دست گرفته‌ای، چه کسی را باد می‌زنی؟ تا گرما (تلخی) نخوری بادرنگ تو والا و برجسته نمی‌شود.

بوی تو و بوی گل را باد برایم می‌آورد / امیر می‌گوید: جانم فدای تو باد!

هم‌نشینی در روزهای برفی برازنده است و آوای چنگ و نای / وسایل شاید فراهم باشد و جایی آراسته

پیراهن قطنی کتانی خوب است که بلندیش از سُربن به بالا باشد /‌ای فلک نامرد! چرا دل گرفته‌ام را نمی‌گشایی؟

آن بلندبالایی که می‌خرامید، دوست من بود؟ / یا آن‌که بینی فرو رفته داشت و چشمان شهلا؟

یا دختر ختایی است که اندام‌والایی دارد؟ / [محبوبم] مگر خداوند، زیبایی چهره‌ی یوسف را به تو داد؟

دوست تارهای کمند مشکین را شانه کشید / هرگاه که آن را بگشاید، به گیتی بوی مشک رها می‌شود (می‌پراکند)

تو دوست زیبا را خداوند به من اهدا کرد / جان سی عاشق (عشاق بسیار) فدای چشم تو باد!

***
تخمِ زاهدی اندی که کاشْتِمِهْ یارون!

به وختِ دِروُ، خوشه نداشْتِمِهْ یارون!

جایِ یک من رِهْ، سی مِنْ دکاشْتِمِهْ یارون!

جایِ سی منْ‌رِهْ یک منْ نداشْتِمِهْ یارون!

سی ساله که ته عشقْ‌رِهْ بکاشْتِمِهْ یارون!

تو آتشینْ خوره، خُوشِهْ داشْتِمِهْ یارون!

یکی نیمه جانی که تَنْ داشْتِمِهْ یارون!

ته عشقِ نثارْبی، این فَنْ داشْتِمِهْ یارون!

ابراهیم صفتْ تَشْ به کَشْ داشْتِمِهْ یارون!

نَسُوتِهْ مِرهْ بَسْکِهْ خِشْ داشْتِمِهْ یارون!

تخم زاهدی سی خرمن داشْتِمِهْ یارون!

به جای یک من، سی من دکاشْتِمِهْ یارون!

به زهد و تقویٰ اندی که داشْتِمِهْ یارون!

ته عشقِ قِمارْبی، این فَنّْ داشْتِمِهْ یارون!

آشوبه دلا! شوجه رَمْ داشْتِمِهْ یارون!

کو تِرْمِهْ، عشقِ دونه چَمْ داشْتِمِهْ یارون!

آزردۀ دِل وُ دیده نَمْ داشْتِمِهْ یارون!

با منْ نخندینْ، بِرْمِهْ چَمْ داشْتِمِهْ یارون!

ابراهیم صفتْ تَشْ به کَشْ داشْتِمِهْ یارون!

نَسُوتِهْ مِرِهْ بَسْکِهْ خِشْ داشْتِمِهْ یارون!

آن‌همه تخم زاهدی که کاشتم‌ای یاران! / به هنگام درو، خوشه‌ای نداشتم‌ای یاران!

به جای یک من، سی من کاشتم،‌ای یاران! / و به‌جای سی من، یک من برنداشتم،‌ای یاران!

سال‌هاست که بذر عشق تو را در دل کاشتم،‌ای یاران! / خوی آتشین تو را خوش می‌داشتم،‌ای یاران!

نیمه‌جانی که در بدن داشتم،‌ای یاران! / نثار عشق تو شد، این هنر و شگرد را داشتم،‌ای یاران!

ابراهیم‌آسا آتش عشق به بر داشتم،‌ای یاران! / مرا نمی‌سوزانید بس که آتش عشق را دوست داشتم‌ای یاران!

از تخم زاهدی، سی خرمن داشتم،‌ای یاران! / به جای یک من، سی من کاشتم،‌ای یاران!

آن‌همه زهد و پرهیزگاری که داشتم،‌ای یاران! / تنها برای قمار عشق تو بود، این هنر و شیوه را داشتم،‌ای یاران!

ای دل‌آشوب! از ناراحتی شب می‌رمیدم،‌ای یاران! / کبوترم، به چیدن دانه‌ی عشق خوی داشتم،‌ای یاران!

دل آزرده و دیده نم‌ناک داشتم،‌ای یاران! / به من نخندید، زیرا به گریه عادت داشتم،‌ای یاران!

مانند ابراهیم، آتش در جوار خود داشتم! / ولی نسوختم چون به آن خو گرفته بودم!

***
امیر گنه: حیرونمه سرِّ خدارهْ

از خوبی دریغ نکرده بی‌بفا ره

نَکشیمهْ به عالم، من عشقِ جفا

ندونستمه ته مهرورزی دشواره

چه دونسّمهْ آخر، نیه این‌هاره

زهی به منه دل که نوونه پاره

اونوخت که تنه چش بدیه دنیا ره،

اونوخت که تره مٰارْ دَوسّهْ گهواره،

اونوخت که تنه لُو بیّه شیره‌خواره،

اونوختْ تا اِسا، کشّمهْ ته جفا ره،

مه بسوته بالِ هسّکا دیاره

اسا پرْسنی بنده تره چی کاره؟

اونطور که لیلی داشته حقِّ بفا ره

اونطور که مجنون ترک بکرد بی دنیا ره

عنبرشکن، ته عنبر نسیمِ تا ره

یا مسکینْ امیره (به) ته عشق بی‌قراره

فکر کمّه منه کار ره کجه کنارهْ

پیشِ نظرِ دوستْ، خُورپیونْ دیاره

من بَکتهْ کار، نَکتْ هیچ آدمزاره

دوستْ، مه جگرِ بَنْ رهْ بکرد بو پاره

امیر می‌گوید: از راز خداوند، سرگشته و سرگردانم / [که] درمورد آن بی‌وفا از هیچ‌گونه خوبی دریغ نکرده است

من در عالم جفای عشق را نکشیده بودم / نمی‌دانستم که مهرورزی به تو دشوار است

چه می‌دانستم که این‌ها (جفاها) را پایانی نیست! / زهی بر دل من که پاره نمی‌شود

آن‌گاه که چشم به جهان گشودی، / آن‌گاه که مادر تو را به گهواره می‌نهاد،

آن‌گاه که لبت شیرخواره شد، آن‌گاه تاکنون جفای تو را می‌کشم،

استخوان سوخته‌ی بازویم نمایان است / اکنون می‌پرسی که:‌ای بنده چه کار داری؟

آن‌گونه که لیلی حق وفا را به جا می‌آورد / آن‌گونه که مجنون [به خاطر او] دنیا را ترک کرده بود [سر به بیابان نهاد]

نسیم تار زلف عنبرین تو، عنبرشکن است / یا امیر مسکین، از عشق تو آرام ندارد

در این اندیشه‌ام که کار من به کجا پایان می‌پذیرد! / زیرا [وضعم] در پیش چشم دوستم، مانند خورشید پیداست

کاری که من گرفتارش شدم هیچ آدمی‌زاده‌ای نشد / دوست، بند جگر مرا پاره کرده است

***
امیر گنه: گوهر چاردَهْ ماهِ منیره

این شهرْ همه جا گوهرِ نَومْ خجیره

دِ دیمْ سرخهْ گلْ، کنّه دِ چشْ ره خیره

بَرْفهْ صد هزارْ تیرْ زَنّهْ شه رهی رهْ

هرگز تَلهْ دارْ میوهْ نیارده شیره

خُوونهْ خجیر بو، هر چَنْ که یارْ خجیره

پرْ بَدیمهْ خوبونْ، همه مونگه چیره

نَونهْ مرهْ یارْ که چشْ کنّه خیره

دْ زلفْ به بناگوشْ، حلقه‌ی زنجیره

بسی ترک و تات، ته د زلفِ زنجیره

هر کس که تنه چیره دین و دل گیره

وی شه ترکش آسا گرفتارِ تیره

شَکرْخندهْ، آهو مجشْ، خیره چیره

سیُو اَژدرهْ، حلقه دوسّهْ می‌ره

زَورْدَسِّ عالمْ همه ته اسیره

شاه، ته مطبخ چاهْ اُوکش و مزّیره

یا چشمِ مَست بدیمه یا کُحِل چیره

یا ترکِ خوشْ اندازِ قَیْقاجِ تیره

صَدفْ تابونه، روز که ورزمْ ته میره

تا کَیْ دَچینی گلْ که منه خمیره

امیر می‌گوید: گوهر مانند ماه چهارده شبه (ماه منیر) است / گوهر در همه جای این شهر نیکونام است

دو گونه‌ی چون گل سرخ او دو چشم را خیره می‌کند / ابرو، بنده (هم‌دم و یار) خود را صدهزار تیر می‌زند

هرگز درخت تلخ سرشت، میوه‌ی شیرین بار نمی‌آورد / خو و منش باید زیبا باشد، هر چند که یار زیباست

خوبان بسیار دیده‌ام که همه ماه‌چهره بودند / مرا یاری نمی‌باید که چشم را خیره سازد

دو گیسو مانند زنجیر در اطراف بناگوش آویخته است / بسیاری از ترک و تات در زنجیر گیسوان تو گرفتارند

هر کس که چهره‌ی تو را به دین و دل بپذیرد / وی مانند تیردان، خودگرفتار تیر است

شیرین خنده، آهوروش، چهره خیره‌کننده، / حلقه‌ی زلف را مانند اژدر مشکین پیچان بسته است

زبردستانِ جهان، همه گرفتار و دربند تو هستند / شاه، مزدور، و آبکش چاه آشپزخانه‌ی توست

با چشم خمارین دیده‌ام یا سرمه‌ی چهره را، / یا ترکِ تیرانداز ماهر که آن را به گونه‌ی قیقاج رها می‌کند

روزی که مهر تو را می‌ورزم، آن روز چون صدف درخشان است / تا کی گِلِ وجودم را روی هم می‌انباری که خمیرمایه‌ی وجود من است

***
حیا بُو مره کَشْ، ته خجیره خویی

ته صَدْ طَرفْ سخنْ ره به نازْ بئویی

دیمْ سرخه گلْ ره مونّه که باغْ بشکویی

کَمنْ مشکُ وُ عاشقْ انتظارِ بُویی

دیرْ شَرْ پیغُومْ هدامه هرازِ رویی

گتمهْ خنهْ پیشْ شُونی، مه ماهِ نویی

هر وختْ ماهِ نو، دیمْ بَشُوره ته اُویی

بَوْ اَتّا پیغُومْ دارْمهْ، اون دلْ کَهویی

دلْ مَیْلِ سَفر کنّه مه جان ره کویی

دَسْ گل‌چینِ مَیْلْ کنّهْ شه یارِ رویی

چشْ مَیْلِ ختنْ کنّه کَشْ ماهِ نویی

یارب! هر سه حاجتْ مه روا بویی

اونْ داغْ که منه دلْ دَرهْ ته ابرویی

عَجبْ کَمُونْ که داغ به دلْ مه بَزُویی

وشْکو رنگارنگْ چیمه کنارِ رویی

سر هدامهْ، ته عشقْ، هر چی بُونه بُویی

چَن سٰالْ جفا کَشّمه منْ روز و شویی

لذّتْ ره نَدونسّتمهْ چیه خویی!؟

اسٰا بُورْدهْ که بَخْت به من کنه رویی

مه حاصلْ همینْ برْمویی، هویی هویی

ای نیکوخوی، مرا در کنار تو شرم و حیا می‌باشد / که تو از صد جانب با ناز سخن می‌گویی

روی تو مانند گل سرخی است که در باغ شکفته باشد / کمند گیسویت مشکین است، عاشق چشم به راه بوییدن آن است

از راه دور به رودخانه هزار پیام فرستادم / و گفتم اگر از حیاط ماه نوی من عبور می‌کنی،

هر گاه که ماه نوی من از آب تو روی خود می‌شوید / بگو از آن دل کبود، پیامی دارم

دل میل سفر به کوی جانان می‌کند / و دست میل گل چیدن از روی آن یار دارد

چشم خواهش خفتن در آغوش آن ماه نو دارد / خدایا، این هر سه نیازم را رواساز!

آن داغ که در دل من است از ابروی توست / و کمان شگفتی است که داغ بر دل من زده است

شکوفه‌های رنگارنگ در کنار رودخانه می‌چیدم / سر را در راه عشق تو دادم، هر چه بادا باد!

چند سال است که شب و روز جفا می‌کشم / و لذّت خواب را ندانستم که چگونه است!؟

اکنون که خواست، بخت به من روی کند / بهره‌ی من همین‌های های گریه شده است

***
ته مهرْوَرْزمْ تا اَسْترهْ خرگوش زایی،

تا لَلْ به پیشِ عَنقٰا بُورهْ بیایی،

دریُو خشکْ بَوّهْ و گلهْ باغْ درآیی،

گلهْ باغِ میُونْ خُرما خالْ برآیی،

نالشْ کمّه مه جان که وَختهْ درآیی،

تا دوستْ بشْنُوئهْ نالشْ و مه وَرْآیی.

مه دلْ دَرِ ایزدْ اندی دارْنه تمایی

منْ بَکتْ دیگر کَسْ به تنهْ دَرْنایی

فردا، فردهْ کی ضامنْ بُونه فردٰایی

کی گتْ بُو که تنه بُوردهْ روزْ بیایی

ونه که امروزْ تو به کَیْهُونْ رسایی

شه بارْ رهْ نهلّی اُمیدِ فردایی

دَرِ حلقهْ هر گه که صدا درآیی

دلْ گنهْ که مه دوستْ اینه که درآیی

شه دُونسْتمهْ کَرْشمهْ بیه بایی

اَفْسُوسْ دلِ دله ره تو باد بدایی

نرگسْ به دری سو کنّه چون چلایی

مه دوستْ گرْدهْ دیمْ مشکْ دَوْسّهْ ختایی

دْ خالِ نرگسْ ره به هر که نمایی

زلزلهْ پسیُونْ اونْ کَسْ ره تُو بدایی

به تو مهر می‌ورزم تا آن‌گاه که استر خرگوش بزاید، / تا پشّه به نزد عنقا رفت و آمد کند،

تا دریا خشک شود و در آن باغ گل بروید، / و میان آن باغ، شاخه‌ای از خرما سر زند،

می‌نالم که‌ای جان، هنگام در رفتن از بدن فرا رسید، / تا (شاید) یارم این ناله را بشنود و به کنار من آید،

دل من به درگاه ایزد آن‌قدر تمنّا دارد / که [پس از مردنم] به جز من (یا به غیر از من) کسی دیگر به آستانه‌ی تو پای نگذارد

فردا دور (پرت) است، چه کسی ضامن آن می‌شود / چه کسی گفته که روز رفته بازمی‌آید؟

باید که به خواست‌های امروز در جهان برسی / و کار و بار خود را به امید فردا نگذاری

حلقه‌ی در هر گاه که به صدا درآید / دل من می‌گوید: این یار من است که می‌آید

خود می‌دانستم که ناز و کرشمه‌ی تو بهانه‌ای بود / افسوس که خواست درون دلم را به باد دادی

نرگس به در و دشت چون چراغی نورافشانی می‌کند / دوستم به چهره‌ی ماه‌وَش (گرد) خود مشک ختایی بسته است

دو شاخه‌ی نرگسین را به هر کس که نشان بدهی / آن‌کس را مانند زلزله به لرزش و تابش درمی‌آوری

***
نه لوح، نه قَلم، نه فرش و نه کُرسی بی،

امامِ شهید، قاتلِ خودْ بَدی بی،

جانْ ره هدا و هرگزْ تسلیم نوی بی،

اِمامِ همه، پیرو، پیشوا علی بی

امام حسن که امام دومین بی

آشتی‌پیشه بی، دشمن قهر و کین بی

مهربون صف، موقر و متین بی

اِمامِ همه، پیرو، پیشوا علی بی

امام حسین که به کربلا بَشی بی،

دستِ شمر ذی‌الجوشَنْ شهید بوی بی،

جان ره هدا و هرگزْ تسلیمْ نَوی بی،

اِمامِ همه، پیرو، پیشوا علی بی

زین‌العابدینْ که وی معراج بَشی بی،

محمّدباقرْ که امامْ دینْ بوی بی،

امام جعفرِ صادق که حقیقی بی،

اِمامِ همه، پیرو، پیشوا علی بی

امام موسایِ کاظمْ امه ولی بی،

امام رضا، که شاه شاهونشهی بی،

امام محمّدِ تقی که همه چیزْ ره دی بی،

اِمامِ همه، پیرو، پیشوا علی بی

علی‌النّقی، با زهرْ شهید بوی بی،

امام حسن عسکری پیر لشگرکشی بی،

امام محمد مهدی که دنی دوی بی،

اِمامِ همه، پیرو، پیشوا علی بی

زمانی که نه لوح، نه قلم و نه فرش (زمین) و نه کرسی (عرش) وجود داشت/ امام شهید علی (ع) قاتل خود (ابن ملجم) را دیده بود

امام حسن که امام دومین بود / پیشه‌اش صلح و آشتی، دشمن کینه و قهر بود.

مهربان‌صفت، وزین و متین بود / امام، پیر و پیشوای همه، علی بود

امام حسین که به کربلا رفته بود /و به دست و شمشیر شمر ذی‌الجوشن شهید شده بود

و جان خویش را فدا کرده و تسلیم نشده بود/ امام، پیر و پیشوای همه علی بود

امام زین‌العابدین که به معراج عبادت رفته بود/امام محمدباقر که احیاء کننده‌ی دین (اسلام) بود

امام جعفر صادق که امام راستین و حقیقی (اسلام) بود/امام، پیر و پیشوای همه علی بود

امام موسی کاظم که ولی ما بود/امام رضا که شاه شاهنشاهان بود

امام محمد تقی که به همه چیز بصیرت داشت/ امام، پیر و پیشوای همه علی بود

امام علی النقی که با زهر شهید شده بود/امام حسن عسکری که پیر و سردار لشگر بود

امام محمد مهدی که در دنیا بوده و هست/ امام، پیر و پیشوای همه علی بود

آن‌گاه که خدا آدم را نیافریده بود / نه آدم و حوّا و نه آدمی‌زادی وجود داشت

آن‌گاه که کوه و دشت انباشته از پریان بود / آن‌گاه که خورشید سر زد، علی ولی موجود بود

***

در ستایش و سوگندیه
قَسِمْ خِرْمِهْ مِهْ جٰان وُ دِلْ، مِهْ دِلٰا رٰا

بِهْ اوُنْ قادِرِ فَرْدِ بِهْدُونِ دانا

بِهْ اُونْ دُوکَون وُ قَوسِ مِحْرابِ عَیْنٰا

بِهْ اُونْ چِشْمِهْ‌یِ زِمْزِمِ آبِ اَحْیٰا

بِهْ لَوحِ مَحْفُوظْ اَرْنَیْ تَقْدیرْ نَئیوٰا

شِکْلِ دُوجِهُونْ صُورِتْ پَذیرْنَئیوٰا

اَگِرْ دیدِنِ عَکْسِ تِهْ چیرْ نَئیوٰا

شَمْسِ وُ قَمِرْ کِهْ چیرِهْ پَذیرْ نَئیوٰا

تِهْ وَصْفْ اَرْنَیْبوُ، شَرح و تَفْسیرْ نَئیوٰا

بِهْ کِلْکِ قِضٰا، خَطِّ تَقْدیرْ نَئیوٰا

گَرْتِهْ قَلِمِ حُکْمْ بِهْ تَقْریرْ نَئیوٰا

یُوسِفْ بِهْ چَهِ مِحْنِتْ اَسیرْ نَئیوٰا

تِهْ مِهْرْ اَرْ دِلِ جَمْعِ کَثیرْ نَئیوٰا

دَرْ رُوزِ جِزٰا دَفْعِ تَقْصیرْ نَئیوٰا

گَرْ جَدِّ تُو‌ای شٰاهِ کَبیرْ نَئیوٰا

مَشْرِقْ تٰابِهْ مَغْرِبْ کِهْ مُنیرْ نَئیوٰا

اَمیرْ گِنِهْ تٰا شاهِ کَبیرْ نَئیوٰا

آدِمْ سٰاتِنِ گِلْ بِهْ خَمیرْ نَئیوٰا

اَگِرْ کِهْ دَنی، هیچْکَسْ بی پیرْ دَئیوٰا

مُوسیٰ بِهْ خِدْمِتِ کُوهِ طُورْ نَشیوا

ته چیرِهْ نَیْبُو، بَدْرِ مُنیرْ نَئیوٰا

تِهْ چیرِهْ نَیْبُو، یوسِفْ خجیرْ نَئیوٰا

شَمْس وُ قَمِروُ گَرْدوُنِ پیرْ نَئیوٰا

گِلِ آدِم وُ حَوّا خَمیرْ نَئیوٰا

سوگند می‌خورم،‌ای جان و دل، و‌ای دلارای من، / به آن خداوند توانای یک‌تا و بهدان دانا

سوگند می‌خورم به آن دو جهان و کمان محراب چشمان / به آن چشمه‌ی زمزم آب زندگانی

اگر در لوح محفوظ سرنوشت و تقدیر نوشته نمی‌شد / تصویر و شکل دو جهان ایجاد نمی‌شد

اگر به دیدار عکس چهره‌ی تو نبود / خورشید و ماه چهره‌پذیر (نقش‌پذیر) نمی‌شدند

اگر به خاطر صفات تو نبود، شرح و تفسیر پیدا نمی‌شد / و با قلم «قضا» خط «تقدیر» نوشته نمی‌شد

اگر حکم به قلم تو تقریر و صادر نمی‌شد / یوسف اسیر چاه محنت نمی‌شد

اگر مهر تو شامل دل مردمان نمی‌شد / در روز رستاخیز، گناه آنان بخشوده نمی‌شد

خواهش‌گر، فرمانروا، پیامبر، بزرگ‌وار / زیبا، خوش اندام، خندان روی، دارای مهر پیامبری

اگر نیای تو‌ای شاه بزرگ نمی‌بود / خاور و باختر (به وجود تو) درخشنده و نورانی نمی‌شد

امیر می‌گوید: اگر به خاطر شاه کبیر نمی‌بود / گِل آدم برای ساختنش خمیر (سرشته) نمی‌شد

اگر کسی در جهان بدون پیر و راه‌نما می‌توانست به‌سر برد / حضرت موسی خدمت حق، به کوه طور نمی‌رفت

اگر چهره‌ی تو نمی‌بود، ماه درخشندگی کامل نمی‌یافت / اگر زیبایی چهره‌ی تو نمی‌بود، یوسف بدان زیبایی نمی‌شد

[اگر] خورشید و ماه گردون دیرنده ایجاد نمی‌شد / و گِلِ آدم و حوّا سرشته نمی‌شد

اگر هیچ‌کس بدنیا بی‌پیر می‌شد [زندگی کند] / موسی خدمت حق به طور نمی‌رفت

درِ تو اگر نباشد، بدر منیر نابود است / خوبی تو اگر نباشد، یوسف زیبا نابود است

ستاره در نقش قلب تو نابود است / هرگز خمیره‌ی گِل آدم نابود است

اگر در درگاه «آستانه‌ی» تو نبود، ماه، تابنده‌ی کامل نمی‌شد / و اگر زیبایی تو نبود، یوسف زیبا نمی‌شد

ستاره هم به‌نقش ضمیر تو تابنده نمی‌شد / و هرگز گِل آدم، خمیر و سرشته نمی‌شد

***
ویهارْ درآمُو خرّم بییه شبارو

بتاوسهْ عالمْ‌رهْ ته چیرهْ دَر شُوْ

هندُو به ختا صَف بکشییه یک رُو

خشْ‌بَختْ نییِهْ شیرِ نَرْ به خَیْلِ آهُو

سر وُ جان و دِل منُ و مه چشمِ سو

یکْ لَحظهْ که منْ طٰاقت ندارمه بی تو

هر گَهْ که شه خنه جه بیرون اِنی تو

اُونطُوره که ماهْ سَرْرهْ دَرْ آوَرهْ نو

بشکسته وَهْمِن لَشگر، به خورِ ترکِ سُو

ویهُو بَکرْد لارِ وَرْف، گُل‌گونْ بَیّه کو

سیْم مٰاهی بِهشتْ دریو، ره (شه)، دَرْ آیه به رُو

اَیْ وایِ سوائی چه رنگینْ کنّی تو

بشکُفتهْ گلِ غُنچه دَرْآرهْ ته بو

اوُن مٰالِ تنهْ چٰالهْ جنافه‌یِ بو

ته زلفْ عَنْبَر مونند حَظّ کنه بو؟

امیر گنهْ: مه دیدهْ دَرْآره سی جو

ونهْ شهْ دل‌رهْ کٰاردْ بَزنمْ یکی رو

تا هَرْ دِ پلی خینْ به درْیُو کَشهْ رو

کنّی سَرزَنشْ با منْ و مه پیشِ رو

بسیارْ سَرْکَشُون آخر بکَفِنْ به رو

مسیرِ شکار دَرْ نینهْ، کی به شکارْ شو

کهْ کوچ کننْ وٰایَستنُ و سُوجنْ وُ سو

گَرْ ایزد بیٰارْبو، پَرْ درآوریم نو

آشکارا به دلِ کُومْ یکْوار هَکینمْ رو

بهار فرا رسید و شب و روز خرّم شد / چهره‌ی تو در شب نیز جهان را تابان کرد

هندو به ختا یک رویه (یک‌باره) صف کشیده است / شیر نر، در خیل آهو خوش‌بخت نیست

ای سر و جان و دل من! و‌ای نور چشم من! من که یک‌دم تاب دوری تو را ندارم

هر گاه که از خانه‌ی خود بیرون آیی / چنان است که ماه نو از برآمدن‌گاه خود سر برون آورد

لشگر بهمن ماه با تابش نور زیبای خورشید شکست خورد / برف لارستان فریاد کشید (یورش آورد) و کوه گُل‌گون شد

ماهی سیم، دریا را فروهشته و به رودخانه آمد /‌ای باد پگاهی، چگونه جهان را رنگ‌آمیزی می‌کنی تو؟

غنچه‌ی گل، بوی تو را می‌پراکند / آن بو نشانه و از آنِ چاه زنخدان تو است

لذت بوی زلف عنبرآسای تو از آنِ کیست؟ / امیر می‌گوید: دیده‌ی من بسی جویبار، جاری می‌کند

باید روزی دل خود را با کارد پاره سازم / تا از هر دو پهلو خون به دریا روان شود

به من و پیش روی من سرزنشم می‌کنی / سرکشان بسیار عاقبت به روی درافتند

میرشکار در نمی‌آید، پس چه کسی (کی) به شکار می‌رود؟ / کی کوچ می‌کنند و توقف می‌کنند و می‌سوزند و روشن می‌شوند؟

اگر ایزد یاری کند، دوباره پر درآوریم / آشکارا به کام دل خویش، یک‌بار دیگر روی آوریم (به یک‌باره روی می‌آوریم)

ای آرام تن و جان و دل و‌ای نور چشم من! – یک آن که من تاب دوری تو را ندارم

هر گاه که از خانه‌ی خود بیرون می‌آیی / با آمدن تو چنان است که خورشید صبح‌گاه بدمد (طلوع کند)

***
امیر گنه: تا عالمْ بجا، قرارْ بو،

تا هَفتهْ وُ سالُ ماهْ، لَیلُ و نهارْ بو،

تا روزُ و شُو و هفتهْ وُ مه مدار بو،

تا آدمی وُ جنّ و پَری بسیارْ بو،

تا گردشِ گَرْدُونْ وَ بنایِ لارْ بو،

تا صحبت دُورُونه، طَرْح شکار بو،

تا لیل وُ نهارُ و فلکی مدارْ بو،

یارب! عُمرُو دولتْ به تهْ پٰایْدارْ بو!

تا دلِ دنی رهْ هَمه جٰا نثارْ بو،

تاجُ تَخْت وُ دولتْ به تهْ بَرقرارْ بو،

تا شرعِ نبی نومُ و چَلْ دَرْکار بو،

یاربْ پادشاهی به تهْ برقرار بو.

یاربْ که تنهْ دولتْ مدام قرار بو!

شاهِ زَنگْبارْ تهْ مَطْبخِ سالار بو!

چرخ و فلکِ گردشْ به تهْ مدارْ بو!

دشمنْ به تنهْ دَردَکتْ خوارُ و زار بو!

موارْکْ به تهْ عَیْد وُ به تهْ بهار بو!

همیشهْ به شاهی وُ گَشتُ و شکار بو!

دشمنْ خدَنگِ تیرْ بَخْرِدْ، جٰانفگار بو!

تنهْ قَلمْ تا تُوروَن زمینْ به کار بو!

رسالتْ پناهْ دایمْ ترهْ به یار بو!

ته پشت وُ پناه صاحبِ ذُوالفقار بو!

نوکرْ که جلو شوُنه تنهْ هزارْ بو!

همه پَهْلوُونْ سونِ سامِ سوارْ بو!

ندایی اتّا چی که تهْ یادگار بو،

اگرْ که ترهْ بَوینمْ دلْ قرارْ بو.

امیر می‌گوید: تا جهان پایدار و برقرار باشد، / تا هفته و سال و ماه و شب و روز استوار باشد،

تا روز و شب و هفته و ماه بر مدار خود باشد، / تا آدمی، جنّ و پری به‌فزونی وجود داشته داشته باشند.

تا گردش گردون و دشتستان لار برپا باشد، / تا سخن از وجود دوران و طرح شکار (در دشت لار) باشد،

تا شب و روز با گردش فلکی برقرار باشد / یارب (خدایا) عمر و دولت (دارایی) تو پایدار باد!

تا دل جهان را بر همه نثار باشد، / تاج و تخت و دولت بر تو برقرار باشد،

تا نام شرع نبی و گردش چرخ دوار به کار باشد، / یارب که پادشاهی (توانایی) تو برقرار باد!!

یارب که دولت تو مدام پایدار باد (باشد)! / شاه زنگبار، خوان‌سالار تو باد (باشد)!

گردش چرخ و فلک به مدار تو بگردد (باد)! / دشمن خوار و زار به آستانه‌ی تو فرو افتد!

عید و نوبهار بر تو مبارک باد (باشد)! / همیشه به شاهی و سیر و شکار بگذرانی!

بر تو عید و بر تو بهار مبارک‌باد (باشد)! / همواره به شادی، گشت و سیر تو با شکار باد (باشد)!

دشمنت تیر خدنگ خورده و جانفگار باشد (باد)! / و فرمان قلم تو تا سرزمین توران نافذ باشد (باد)!

دشمن تو تیر خورده و جانفگار باد! / قلم تو در ایران و توران صاحب نفوذ باد!

رسالت پناه همواره یار تو باد (باشد)! / پشت و پناه تو صاحب ذوالفقار باد (باشد)!

نوکر که جلودار و پیشرو توست، هزار (بسیار) باد! / همه‌ی آنان مانند سام پهلوانِ سواره باد!

چیزی به من ندادی که یادگار تو باشد / اگر [چنان‌چه] تو را ببینم دلم آرام می‌گیرد

***
دلْ دارْمه یکی، نیل و زینگالْ آسایی

دَپیتهْ به ته عشقْ و نَشّومهْ جایی

اُونْطُورْ مفْتلامهْ به شَهرْ ته جفایی

آیی تو مرهْ، مه زندگی نخٰایی

چَنّه آه کَشمْ ته وَرْ که بی‌بفایی

چنّه خینْ بَشّنمْ چشْ اُونْطری سزایی

دوستْ اندی نازْ دارْنه، امیرِ وَرْ آیی

«به این‌که مرهْ، مهْ اِسَّیین شَرْم آیی

کمینْ بی‌دینه، مه بدته گوشْ رَسٰایی؟

کمینْ بدرهْ بَدی، که به مه چش نَنْمایی

کنهْ کارِ سَرْ، کارْ بِهشتی نیایی،

ته گَرْمهْ دلْ با منْ اُونچنُونْ بچایی

نَدُومّه که چه دوستْ با من نارضایی؟

مه دلْ بَورْدی، دیگری جاهدایی

ته مهْرِ دلْ با منْ اونچنون نمایی

شه کَرْدهْ منه دیمْ شرم‌سارْ اسّایی

ته فرقتْ مره سَهْل و آسون نمایی

ته عشَقَ مره زار بکوشهْ، کنْ دوایی

چه دُونسّمهْ مه کارْ اینسون رسایی

فراقْهر چی با منْ کنّه مه سزایی

ته چالهْ جنافه بهشتِ نَمْ زایی

ته دستِ هدا، مرده خوره دَمْ آیی

مه جان به تنه دَسّ و تو مه خدایی

که بی تو مره، مه زندگی نَوایی

دلی دارم که از درد کبود و سیاه چون زغال است / که عشق تو بر آن چنان پیچیده که به جایی نمی‌روم

بدان‌گونه در شهر به جفای تو مبتلا هستم / که باز هم تو مرا، برای زندگیم نمی‌خواهی

چقدر برای بی‌وفایی تو آه بکشم؟ / چقدر از دیده خون بریزم آن‌گونه که سزاوار است؟

دوست برای آمدن به کنار امیر آن همه ناز دارد / به این‌که «مرا برای توقف (ماندن) در آن‌جا شرم می‌آید»

کدام بی‌دین است که بد مرا به گوش تو رسانده؟ / کدام بدی را از من دیدی که دیدار نمی‌نمایی!

با چه کسی سر و کار پیدا کردی که نیامدی / و دل‌گرمی تو با من آن‌چنان به سردی گرایید؟

نمی‌دانم،‌ای دوست چرا از من ناخشنودی / که دل مرا بردی ولی دل به دیگری دادی؟

مهرورزی دل تو با من چنان می‌کند / که «از کرده‌ی خود در برابر من شرمنده ایستاده‌ای؟»

دوری تو برایم سهل و آسان می‌نماید / اما عشق تو مرا زار می‌کشد، درمانی بکن

چه می‌دانستم که کار عشق من به این جا می‌رسد / (بنابراین) فراق تو هر چه با من بکند سزای من است

فرورفتگی چانه‌ی تو تراوش نهر بهشت می‌کند / بخشش (داده‌ی) دست تو را اگر مرده بخورد، زنده می‌شود

جان من به دست توست و تو خدای منی / که بی‌تو زندگی برایم بایسته نیست (نمی‌باید)

***
با اینْ اَندی کَسْ که دلْ دَوستی روجی

یکی ونهْ دوستْ که دلْ منه وَرْ سوجی

ای چشْ نَپرسنی ته مه شُو و روجی

چَنّ اَسْلی شَنّی، تُومْ دل و جان بَسُوجی

دَرْ آیی ستمْ کنی مرهْ هر رُوجی

تا سوتهْ دلِ دلْ به ته بَوّهْ روجی

ته نَئیر منه نومْ ره زبُونْ هر روجی

چونْ آتشهْ مه نوم و زبُونْ بَسُوجی

مه دِ چشْ تنهْ چیرْ اَرْ نویننْ روجی

با منْ دَپیچنْ، تمومْ ونهْ بَسُوجی

ته عشقْ به منهْ دلْ اُونچنُونْ افروجی

گر دُوزخْ ره، مه تَشْ دَکفهْ، بسوجی

نَرْسیِهْ مه چشْ ره به شو و روجی،

که اَسْلی نَشّنهْ دل و جانْ نَسُوجی

هَیْرْ تو منه نُومْره به زبونْ هر روجی

نَترْس، که نیهْ تَشْ، که زبُونْ بسوجی

هوکتْ امیرْ ره عشقِ ته لَعْل و بوجی

لَیْلْ زلف و شَفَقْ رخ، چیره دارنه رُوجی

دوستِ جلوه اونه که تاووس آموجی

زنگی ره به ته دیمْ آتش هائیتْ سُوجی

صد ساله مه تَنْ به عشقِ تَشْ بسوجی

اَمْرو، دوستْ مره مهره‌ورزی آموجی

خَورْ نَپْرسْنی مه درد و داغ سوجی

دلْ سُوجنهْ مه، دامنْ تنهْ نَسُوجی

با این همه کسان که روزی دل بستی، / دوستی می‌باید که دلش برایم بسوزد

ای چشم! از وضع شب و روزم نمی‌پرسی؟ / تا چند اشک می‌ریزی که تمام دل و جانم را می‌سوزانی

هر روزه که آشکار می‌شوی به من ستم روا می‌داری / تا این سوخته دل، روزی با تو شود (به‌سوی تو میل کند)

تو هر روز نام مرا بر زبان میاور (مگیر) / چون نام من آتشین است و زبان تو را می‌سوزاند

چشمانم اگر روزی چهره‌ی تو را نبینند / با من سرپیچی می‌کنند، تا تمام وجودم بسوزد

عشق تو آن‌چنان در دلم می‌افروزد / که اگر آتش التهاب من به دوزخ درافتد، آن‌را می‌سوزاند

شب و روزی نرسید، چشم من، / که اشک نریزد و دل و جانم را نسوزاند

تو هر روز نام مرا بر زبان بیاور / مترس، نامم آتشین نیست که زبان تو را بسوزاند

امیر گرفتار لب لعل و بوی خوش تو شده است / زلف تو شب و رخِ تو شفق و چهره‌ی تو ستاره‌گون است

جلوه‌گری دوست چنان است که تاووس از او می‌آموزد / زنگی از چهره‌ی آتشین تو، آتش گرفته می‌سوزد

صد سال است که وجود من به آتش عشق می‌سوزد / امروزه دوست به من مهرورزی می‌آموزاند

ای خوروش، از درد و داغ من چیزی نمی‌پرسی / دل من می‌سوزد ولی دامن تو نمی‌سوزد

***

مِنْ مِهْرِ تِرِهْ دٰارْمِهْ دِلِ مییُونْ مَشْتْ اَگِرْ چُویِ خِشْکْ بَوِّمْ، کِنٰارْ کَتْبُومْ دَشْتْ
اَمیرْ گِنِهْ: مِهْ مَسِّهْ چِشْ، آهُویِ دَشْتْ تِمٰا دٰارْمِهْ مِهْ خٰاکِ سَرْ هٰا کِنی گَشْتْ
بِشْنُوسِمِّهْ تِنِهْ فِتْنِهْ بِهْ چینْ بَیِّهْ مَشْتْ تَلْ بَیِّهْ مِرِهْ عَیْش‌وُ، نِشٰاطْ یِکْجٰا، گِشْتْ
یٰاسٰاقِیِهْ مِهْ شیشِهْ رِهْ هٰا کِرْدی مَشْتْ یٰا قِصّٰابْ مِنِهْ خینْ رِهْ بَئیرِهْ بٰا تَشْتْ
تِهْ بٰالٰا بِهْ سُورْ مُونِّهْ کِهْ نُوکِنِهْ وَشْتْ تَرْسِمِّهْ سُورینْ بٰالٰا، دَشْتْ لُو، وَرِ وَشْتْ
توشِهْ دِبِلٰارِهْ کُحْلْ جِهْ هٰا کِرْدی مَشْتْ هِدٰائی وِنِهْ هِزٰارْ تیرْ، بِهْ مِهْ دِلْ گَشْتْ
کی گِرْدِ سُنْبُلْ گُومْ کِرْدْ بُو یٰاسَمِنْ دَشْتْ اوُی دِچِشْ تِهْ وٰا بِهْ دِرْیُو بَیِّهْ مَشْتْ
سَرْ بَزِهْ کِرِهْ مِشْکینِهْ خٰالْ، دَسْتْ هُو دَشْتْ یٰا دُونِسِّهْ هٰا کِرْدِهْ، مِهْ رُوزْ بَوِّهْ رِشْتْ
تٰا بَکِتْ یٰاسَمِنْ‌رِهْ رٰاهِ مِشْکِ پِشْتْ تٰا سَرْ بَزوُ بٰاغِبُونْ، ازِگْهْ کِهْ نُو کِنِهْ وَشْتْ
وٰابَخِرْدْ بُو آهو، مِشْکِرِهْ نٰافْ کِنِهْ مشتْ وٰاوَرِنْ بِهْ گیلُونْ کِهْ مَرْگی نَوِّهْ رَشْتْ
ایشِّلٰاوِنِهْ دَسْتْ بِهْ گیهُونْ بَوُّهْ مَشْتْ تٰا سَرْ نَزِنِهْ غَمْ، بِهْ مِهْ دِلْ نَوّوِهْ مَشْتْ
زَنْگی بَدیمِهْ سِرْخِهْ گِلِ سَر هُودَشْتْ دخٰال‌رِهْ نَدیمِهْ کِهْ بیحٰالْ کِنِنْ گَشْتْ
اوُنْ خُورْکِهْ ویهٰارْ، مَشْرِقْ دَرْآیِهْ بِهْ دَشْتْ هَمُونْ خُورْ بِهْ تِهْ آب وُ تٰابْ کِهْ بَیِّهْ مَشْتْ
بِروُمِنْ وُ تُو می‌بَخِریمْ یِکی تَشْتْ چِنُونْکِهْ فِرِشْتِهْ، بِهِشْتْ هٰا کِنِهْ گَشْتْ
تِهْ دیمْ خُورِهْ یٰاموُ نِگْهْ کِهْ نُو دَرْمُو دَشْتْ یٰا جٰامِ بِلُورِهْ کِهْ عَقیقْ بَیِّهْ مَشْتْ؟
گیسُو مِشْکِهْ یٰا عَنْبَرِهْ، یٰا زری لَشْتْ دِمٰارِ سییوُ خُو کِنِنْ سُوسَنِ دَشْتْ
تِهْ چیرهْ قَمِرْ مُونَّنِهْ، نُوَبّیِهْ مَشْتْ خُوروُ خُو بِهْ تِهْ مِهْرِهْ‌وَرزی حَرُومْ گَشْتْ
تیرْ بَزوُ کَموُنْدٰاروُ، کَمِنْ مِشْکِ پِشْتْ تِهْ پُشْت وُ پِنٰاهْ، یٰارَبْ چِهٰارْ بَووِّهْ هَشْتْ
مُونْگْ رِهْ دیمِهْ کِهْ دَکِتْ بییِهْ دیمِ دَشْتْ دِ پَنْجْ وُ چِهٰارْ، لَیْلُ وُ نِهٰارْ، کِنِّهْ (کِنِنْ) گَشْتْ
لارِوَرِهْ رِهْ وِرْگْ بَئیتِهْ کِنٰارِ دَشْتْ خینْ شییِهْ مِنِهْ دیدِهْ، هَرْ روُزی یکی تَشْتْ
بِلِنْدی ویهٰارْ، خُورْ دَرْ آمُوئهْ بِهْ دَشْتْ ویهُو بَکِرْدِ کُوهْ وَرْفٰا، دِرْیُو بَیِّهْ مَشْتْ
یک (اَتّٰا) هَفْتِهْ، هِلٰالوُئهْ، کِهْ هُوشِنّی دَشْتْ لارِوَرِهْ بٰا مٰارْ بِهْ صَحْرٰا کِنِّهْ گَشْتْ
قَولی کِهْ مِنْ وُ توُ گِرْدِمَی (بُومی) تیرِنْگِ دَکْفیمْ بٰالْ بِهْ بٰالْ، سَبْزِهْ‌رِهْ هٰا کِنیمْ گَشْتْ
اَمیرْ گِنِهْ مِهْ مَوَنِگِ چِهٰارْدَهْ شُو مَشْتْ اَمْسٰالْ بِهْ دَشْتْ دَرِمِّهْ، نَشوُمِّهْ بِهْ گَشْتْ
خُورْاییَمُوشییِهْ، تیرِهْ مٰاهَ بَیِّهْ مَشْتْ هَرْگِزْ کَسْ نَدی وَرْفْ بَکِرْدْ آمِلِ دَشْتْ
شٰاهْ‌رِهْ وِینهْ کِهْ چٰاهْ‌رِهْ وَرْفْ هٰاکِنِهْ مَشْتْ یٰا کِهْ بِهْ شِشْ مٰاهْ، دِنْیٰا بَوّوِهْ زَرِ تَشْتْ

من مهر تو را در دلم انباشته دارم / اگر که چون چوب خشک شوم و در کنار بیابان افتاده باشم

امیر می‌گوید:‌ای خمارین چشم و‌ای آهوی دشتستان من! / تمنّا و آرزو دارم که بر خاک گورم گذر کنی

شنیده‌ام که فتنه‌ی تو به چین پراکنده شد / عیش و نشاط از همه سوی و یک‌جا به من تلخ شد

یا ساقی (ساقیه) شیشه‌ی عمر مرا انباشته است / یا قصّاب، خون مرا در تشت می‌ریزد

بالای تو مانند سروی است که تازه رُسته باشد / می‌ترسم که سروبالایم، به کنار (لب) دشت رُخ نماید (نمو کند)

تو دو بلای (دو چشم) خود را به سرمه انباشته‌ای / و دلم را آماج هزار تیر آن کردی.

چه کسی دشت یاسمن را به گرداگرد سنبل، گُم کرده است؟ / اشک چشمانم، برای تو، دریا را پر کرده است.

خال مشکین کوتاه‌شده نصیب چه کسی می‌شود؟ / یا دانسته این کار را کرد، تا روزگار من سیاه شود.

تا راه یاسمن به پشت مشک افتاد (قرار گرفت) / باغبان شاخه‌ها را کوتاه کرد تا از نو نموّ کند (رخ نماید)

اگر بوی تو به آهو خورده بود، ناف را از مشک می‌انباشت / باد آن را به گیلان می‌برد که در دست مرگ و میر نیفتد

ان‌شاءاللّه (آرزومندم) دستش در جهان پر باشد / تا غم بر دلم سر نزند (نروید) و آن را نینبارد (انباشته نسازد)

زنگی را دیدم که بر سر گل سرخ قرار گرفته / دو خال را ندیدم که با ناتوانی گشت و گذار کنند (بگردند)

آن خورشید که در موسم بهار از سمت خاور می‌تابد / همان خورشید به آب و تاب و درخشندگی تو انباشته است

بیا من و تو تشتی می‌بنوشیم / آن‌گونه که فرشته در بهشت سیر می‌کند (گذران می‌کند)

روی تو مانند خورشید یا ماه است که تازه به دشت تابیده است / یا جام بلورین است که عقیق در آن پر شده است

گیسو مشک، عنبر یا کمند زرین است؟ / دو مار سیاه در دشت سوسن می‌آرامند

چهره‌ی تو به ماه می‌ماند که تازه پر (بدر) شده باشد / خور و خواب به انگیزه‌ی مهرورزی به تو، بر من حرام شده است

کمان‌دار از پشت کمند مشکین به تیرم زد / یارب، پشت و پناه تو، هشت و چهار (دوازده امام) باد!

ماه را می‌دیدم که بر روی گستره‌ی دشت گسترده بود / ماه شب چهارده (دو پنج و چهار)، شب و روز در گردش است.

بره‌ی دشت لار را، گرگ در کنار دشت در ربود / هر روز یک تشت اشک خونین از دیده‌ام روان می‌شد

در بهار بلند و رفیع، خورشید به دشت تابید / برف کوهستان فریاد برآورد و آب شد و دریا پر از آب شد

مدت یک هفته است که آلاله، رنگ به شدت فرو ریخته است / و برّه‌ی آهوی لار با مادرش در دشت به سیر و چرا پرداخته است

پیمانی است که من و تو مانند تذرو دشتِ لار، با هم شویم / و بال به بال هم نهاده، در سبزه‌زارها بگردیم

امیر می‌گوید:‌ای ماه چهارده شبه و بدر منیر من! / امسال به دشت می‌مانم و به گشت و سیاحت (ییلاق) نمی‌روم

خورشید می‌آمد و می‌رفت و تیر ماه تبری کامل شده بود / و هرگز کسی در دشت آمل، ندیده که برف ببارد

شاه بایستی که چاه را از برف پر کند / یا که به مدت شش ماه، جهان چون تشت زرین شود.

***

سی جیم وُ پنجاه جیم وُ پنجاه هزار جیم سی نادِعلی بیش دَکِنّی بُو ته دیم
اگر دَنی بُو آفله‌یِ مالْ ته دیم شیرووِن وُ شما خی ره بنویشتْ بیمْ کابیمْ
گَرْدِهِنْ مره مازندرون یکی تیم گیرمّه اوُن خالْ‌ره که دَرِهْ به ته دیم
دَکِتْ سُنْبُلِ سایه به ته روی سیم اَبرو مشکی خطّ بکشیهْ به ته دیم
اونْ ته کمندِ حلقوئه یا خطّ جیم یا اوُنْ گِلِهْ باغ گشتْ کَنِنْ یا به ته دیم
یا سُنبله می‌ته، به خطّ مشکه گِلیمْ یا پِستهِ‌یِ خَندونهْ دِهُونْ ته، یا میم
دِسِرْخِه گِلْ غنچهْ پییُونه ته دیم یا ایزد سوادْ کِرْدِهْ، خوشهْ دَسْ ته دیم
دوستْ بَکُوشتْ مره هر دم به گوشه‌یِ جیم گَرْ ایشِمْ، به ناز و غمزه پیچهْ شه دیم
دُتِرکِهْ، دِیٰاغیهْ، دِ جیمه یا سیم؟ دِبَرْفوئِهْ یا قَوسهْ، هلالْ ماهِ نیمْ؟
دِهون حُقّه‌یِ شربته، لَعْله یا سیم یا غنچوئِهْ، یا پسته بَئی به دِنیم؟
هِلا بناگوشْ نَکِتْ بُو مشکه گلیم هلا شرم‌سارِ نِه خُور و مونگْ به ته دیم
هزاردل سییو بیش (پیش) کردی شه رویِ سیم زَمونه تِرِه، ته کِرْدِهْ آوَرِهْ دیم
سوا بِنمائی دستْ و بالْ چنون سیم تُو شِهْ خارِ سَرْ شورْنی وُ شه مونگهْ دیم
نشو به گِلِ جا، گِلْ نَوونه ته دیم گِلْ به رُونَشِنْ، که مالْ نکفه ته دیم
اوُنْ زلفه که یار هِشِنّییهْ رویِ سیم یا زنگیهْ که تَرْسِنِهْ وی تُرکِ بیم
یا بیجنِ دِلْ، اونکه توها کردی ریمْ یا مه کَشتنِ وَرْ، رَسِنْ اُورْدی به دیم
تنْ عاجه، تنه لُو شکّرْ، مونگه ته دیم برفه وُ چِشْ مسّهْ وُ جنافه ته سیم
چه گِل وُ چه خِرْشید وُ چه مونگه ته دیم نِرْزِنِهْ دَنی ته کمندِ یکی نیم

هزاران پیچ و شکن زلف تو بر روی سیمای تو که بسیار «نادعلی» بر آن کنده شده (آبله‌گون تو) فرو افتاده است.

اگر اثر آبله بر روی تو نبود / شیروان و شماخی را به کابین تو می‌نوشتم

اگر یک‌دانه (یک تخم) در مازندران به من بدهند / آن خال (دانه) را که به چهره‌ی توست برمی‌گزینم

سایه‌ی سنبل زلف، بر سیمای سیم‌فام تو افتاد / ابرو، خط مشکی بر روی چهره‌ی تو کشیده است

آن حلقه‌ی کمند توست یا خط جیم است / یا در باغ گل، گشت می‌کند یا بر روی تو؟

یا موی تو سنبل است به خط گلالک مشکین / دهان تو مانند پسته خندان و یا حلقه‌ی «میم» است؟

روی تو مانند دو غنچه‌ی گل سرخ است / یا ایزد با دست خود روی تو را نقش (رسم) کرد

دوست هر دم مرا با گوشه‌ی چشم کشته است / اگر نگاهش کنم، با ناز و غمزه، روی خود را می‌پوشاند (برمی‌گرداند)

دو ترک، دو یاغی، دو جیم یا میم است؟ / دو ابرو، دو کمان است یا هلال ماه یا دو نیمه‌ی ماه است؟

دهان حقه‌ی شربت، لعل یا سیم است / یا غنچه و یا پسته‌ی به دو نیم شده است؟ (یا پسته خندان است؟)

هنوز گلالک مشکین به بناگوش نیفتاده است / هنوز خورشید و ماه به‌روی تو شرم‌سارند

از پیش‌تر، هزار دل را با روی سیمین خود سیاه کرده‌ای / زمانه به کرده‌ی تو، تو را روبرو می‌سازد (برملا می‌سازد)

بامداد دست و بازوی سیمین را آشکار کردی / تو سر زیبا و روی ماهوش خود را می‌شویی

به جای گل مرو، رویت چون گل نمی‌شود (به گلزار مرو، گل چون رویت نمی‌شود) / گل را به روی خود مریز، که اثر آن در چهره‌ات برجای نماند

آن زلف است که یار بر روی سیمین افشانده / یا زنگی است که از ترک بیم دارد؟

یا دل بیژن است که بر چهره‌ات پهن کرده‌ای / یا رسن است که برای کشتن من به سویم آورده‌ای؟

تن تو سپید، لبت شکرین و روی تو ماهوش است / ابرو و چشم خمارین و زنخ تو سیمین است

روی تو مانند گل، خورشید و ماه است / جهان به نیم کمند گیسوی تو نمی‌ارزد

***

امیر گنه:‌ای خرّم ویهارْ، چه کیشی؟

ای چونْ پَرِ تاوُوسْ به نگارْ، چه کیشی؟
ای آهوی میدون، تک سوارْ چه کیشی؟ هزارْ منْ پیونْ، ته جه به زارْ، چه کیشی؟
شنبهْ شکرْ لبْ، شیرینْ گفتار چه کیشی؟ پَریْ‌صفتْ و حوری رُخسارْ، چه کیشی؟
قمر طلعت و یُوسف جمالْ، چه کیشی؟ کان نمک و دَمسْتی یار، چه کیشی؟
یکشنبه نسیمِ نوویهار، چه کیشی؟ یاسمین بدن، مشکین کلال، چه کیشی؟
آسایشِ دلِ اشک‌بار، چه کیشی؟ دَرْمُونِ دردِ عاشقِ زار، چه کیشی؟
دْشنبه نرگسْ رو هشته خال، چه کیشی؟ تو مُونگ و خورِ لَیل و نهار، چه کیشی؟
چون شَمسِ تابنده ته جمال، چه کیشی؟ یا ماه دْ هَفتُوئه سو آلْ، چه کیشی؟
سه‌شنبه سهی قامته یار، چه کیشی؟ سیو بکردی مه روزگارْ، چه کیشی؟
بکتمه شه ملک و دیار، چه کیشی؟ دِکتمِهْ تنه فکر و خیال، چه کیشی؟

چارشنبه، جانْ ره کمّه نثار، چه کیشی؟

جانْ بی‌تو نَشُونه مره کار، چه کیشی؟

منه نالشْ چونْ طِفلِ ویمار، چه کیشی؟

پروُونه صفتْ سوزمّه زار، چه کیشی؟
پنج‌شنبه‌ی پروین و هلال، چه کیشی؟ یقینْ هَکردمهْ، این بسیارْ، چه کیشی؟

هزار منه سُونْ، میرنْ به زارْ، چه کیشی؟

غمْ نیه تنه یک موی خالْ، چه کیشی؟

این ره آرزو دارمه که یار، چه کیشی؟

هادمْ دْ خشْ ته چشمِ کنار، چه کیشی؟

امروزْ دَرِ حقّ نالمّه زار، چه کیشی؟

مراد ره هادنْ هَشْتُ و چهار، چه کیشی؟

امیر می‌گوید:‌ای بهار خرم، به چه کیشی؟ /‌ای به نقش و نگار چون پر تاووس به چه کیشی؟

آی آهوی تک‌سوار میدان (عشق)، به چه کیشی؟ /‌ای که هزار کس مانند من برای تو زار و نالانند، به چه کیشی؟

شنبه است،‌ای شکر لب شیرین گفتار به چه کیشی؟ /‌ای پری‌صفت و حوری‌رخسار، به چه کیشی؟

ای ماه‌چهره،‌ای یوسف جمال، به چه آیینی؟ /‌ای کان نمک و‌ای یار پنهان از نظر، به چه آیینی؟

روز یکشنبه است، این نسیم نوبهاری، به چه آیینی؟ /‌ای یاسمین بدن و‌ای مشکین کُلاله (کاکل) به چه آیینی؟

ای آسایش دل اشک‌بار من، به چه آیینی؟ / و‌ای درمان درد عاشق زار، به چه آیینی؟

دوشنبه است،‌ای که تار زلف را روی چشم نرگسین هشته‌ای، به چه آیینی؟ /‌ای که تو ماه درخشان شبان و خورشید روزانه‌ای، ای که جمال تو مانند خورشید تابان است، به چه آیینی؟ / و یا ای‌که پیشانی تو مانند ماه چهارده شبه است، به چه آیینی؟

سه‌شنبه است،‌ای یار سهی بالا، به چه آیینی؟ /‌ای که روزگار مرا سیاه کردی، به چه آیینی؟

از ملک و دیار خود دور افتاده‌ام، به چه آیینی؟ / به فکر و خیال تو فرو رفته‌ام، به چه آیینی؟

روز چهارشنبه است و جان را در راه تو نثار می‌کنم، به چه آیینی؟ / جان بی‌تو برایم کارآیی ندارد، به چه آیینی؟

ناله‌ی من مانند کودک بیمار است، به چه آیینی؟ / پروانه‌وار، زار زار می‌سوزم، به چه آیینی؟

روز پنج‌شنبه است،‌ای ستاره‌ی پروین،‌ای هلال ماه به چه آیینی؟ / بسیار به این مطلب باور کردم… به چه آیینی؟

هزار نفر چون من به زاری برای تو بمیرند، به چه آیینی؟ /‌ای که در برابر یک تار موی، تو را غمی نیست، به چه آیینی؟

این آرزو را دارم‌ ای یار من که به چه آیینی؟ /بوسه به چشمانت زنم، به چه آیینی؟

امروز به درگاه حقّ به زاری می‌نالم، به چه آیینی؟ / که مراد مرا هشت و چهار (۱۲ امام) برآورده سازند، به چه آیینی؟

بازگشت به صفحه فهرست مطالب دیوان

پیوند به ویکی امیر WIKI AMIR